از وقتی خودم رو شناختم رنگها منو به وجد میآوردند و لابلای خطوط و کلمات محو و گم میشدم. همدم روز و شب من بجای عروسک و اسباببازی، کتابها و رنگها و کاغذهای سفید بودن که با کلمات و نقاشیها پر میشدند. هرچه سنم بیشتر شد و بیشتر فهمیدم تو دنیایی زندگی میکنم که پر از ظلم، بیعدالتی، خشم وسیاهیه، بیشتر تو خودم فرو رفتم و کم کم از همه چیز کناره گرفتم.
حتی با وجود تحصیل در رشته هنر، بعد از اتمام دانشگاه با درگیر شدن در مشکلات و روزمرگیهای زندگی، همه چیزهایی که دوستشون داشتم رو فراموش کردم و تبدیل شدم به دختری با چشمهای بیروح و قلبی خاکستری که مثل یک آدم کوکی مسیر یکنواختی رو از صبح تا شب میرفت و برمیگشت و هرچه بیشتر در خمودگی، افسردگی و سیاهی فرو میرفت.
تا اینکه به جایی رسیدم که فهمیدم فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم. نمیدونم از ناامیدی بود یا درماندگی، که کم کم یاد گرفتم بین رنگها و داستانها و کتابها یه دنیای خیالی برای خودم بسازم. اصطکاک روح من با فضای اطراف باعث شد دوباره بعد از سالها با قلممو و رنگها آشتی کردم و اینبار بهجای کاغذ و مقوا یک متریال جدید برای خودم انتخاب کردم: سرامیک.
در دنیای من آسمون همیشه آبیه و حیوانات و انسانها کنارهم با خوشی و مهربانی زندگی میکنند. جنگی وجود نداره، بمب و اسلحهای نیست. زندان و شلاقی نیست. فرشتهها بین آدمهان، فرشتهها خود آدمهان. روی لبها فقط لبخنده. و قلب برای زندگی کافیه. همه چیز شفاف و رنگیه و از آسمون شکوفه و بارون میباره. توی دنیای من همه کنار هم خوشبخت و خوشحالند...
نمیدونم چقدر میتونم از بین این تصویرها احساسم رو به بیننده منتقل کنم ولی دلم میخواد شما هم مثل من با دیدن این نقشها و رنگها حالتون بهتر بشه و دنیای من رو دوست داشته باشید. به قول ارسطو: هنر، آنچه را طبیعت از تکمیل آن ناتوان است کامل میکند.