قلم و کاغذ دو یار قدیمی و صمیمی من از زمان کودکی ام بوده و هستند. دوستانی که خودم را در آنها مشق کردم، گم کردم، پیدا کردم، با آنها شیرین ترین و عجیب ترین گفت و شنودها را داشتم و کلیدی ترین درسهای زندگی را از آنها یاد گرفته ام. سفر جدی من با این دوستان از زمان هنرستان شروع شد. مسحور قدرت و جاذبه شان شدم و به آموختن ادامه دادم تا اینکه روزی روزگاری به شوخی به من گفتند کارشناس ارشد نقاشی! که این هم از آن عنوانهای عجیب است، چون مگر می شود از آموختن فارغ شد؟ خیلی سریع و اتفاقی با جمعی آشنا شدم که همگی دنبال چیزی می گشتیم که در فضای مرسوم اجتماع و کار موجود نبود: «رویا داشتن». به دنبال یک رویای مشترک، در جمع این همسفران جدید بود که تصویر متحرک و فیلم جای خودش را کم کم در زندگی ام باز کرد. تا اینکه به خودم آمدم و دیدم که «تدوینگر» شدم و به دنبال آن سرپرست گروه تدوین. انقدر در کار و کار و کار غرق شدم که رویاهایم داشت یادم می رفت. یک مرتبه از خودم پرسیدم: آیا من یک «تدوینگر» هستم؟ نقاش؟ کارگردان، مدیر تولید، سرپرست؟ «من کی هستم؟». بعد از چندین سال سخت، جواب جور دیگری آمد: هر جا هستی و هر کاری می کنی، با تمام وجودت باش. خودت باش، نقش بازی نکن، لذت ببر و دنبال عناوین مرسوم نباش. هر کاری می کنی بکن، فقط خودت باش. آزاد و رها... در نتیجه، من یک نقاش نیستم، یک تدوینگر هم نیستم. اما هر کاری انجام داده ام همه ی آن چیزی بوده که در هر لحظه می توانستم باشم، خالص، رها و آزاد.